در صحرا میوه كم بود . خداوند یكی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر
كس تنها می تواند یك میوه در روز بخورد .» *
*این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه
بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد
و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یك میوه می
خوردند و به دستوری كه پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .
اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها
استفاده كنند . این فقط باعث می شد كه میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند ..
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند
و میوه ها را با همسایگان خود قسمت كنند .» *
*پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قدیمی ،
در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد . كم كم جوانان
آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از كجا آ مده . اما نمی شد رسوم
بسیار كهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها كنند .
بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان
بدهد . تنها كسانی كه خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند .
*
*اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند كه دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا
تغییر كنند. *
*از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" *
*(** پائولو کوئلیو* *) *